سیب ترش

ساخت وبلاگ
در من صدای وهم الوده جغدی استکه بر اخرین درخت موریانه خورده‌ قبیلهشور عزای سیاوشان را تکرار می‌کندکدام باد صدای مرا به تو خواهد رسانید؟کدام گوش صدای مرا ترانه خواهد کرد؟در قبیله من سر بیگناهان بر دار رفته استانتظار برای سرد شدن آتش افسانه استچراغ ها تک به تک خود را به سوختن زده اندشرم با روی های سیاه دوستی دیرینه داردکدام باد صدای مرا به تو خواهد رسانید؟کدام گوش صدای مرا ترانه خواهد کرد؟در قبیله من زندانی است با اسم قصردر برج هایش نگهبانان با اسلحه می‌خوابندو با یاد عشق‌های ندیده‌شان محتلم می‌شونددیواره های قصر سیاه است و خوفناکروی بلندترین برجش لاشخورها در انتظارنجلادها شب‌ها با پیراهنی سیاهالغوث می‌گویندو‌صبح‌ها با پیراهنی سرخبا خون وضو می‌گیرند قربت اللهدر قبیله من مادران، پشت دیواره‌های قصرداغ می‌خورند و پدرها خاک بر سر می‌شوندکدام باد صدای مرا به تو خواهد رسانید؟کدام گوش صدای مرا ترانه خواهد کرد؟سحر زمان مناسبیست برای ضیافت خوناهالی شهر بخوابید شهر در امن و امان استسیاوش قصه بر دار است کجاست آرش افسانه ها؟تیرها در کمان ها زنگ زدندشاید این جمعه بیاید شاید؟کدام باد صدای مرا به تو خواهد رسانید؟کدام گوش صدای مرا ترانه خواهد کرد؟ضحاک قبیله‌ی من در شانه هایشدر چشم هایش در دهانشدر کشاله های متعفن پاهایشدر میانِ پشم های آلت مردانگیشضیافت مارهای گرسنه را آذین بسته استجام های سیاهشان خون سرخ می‌خواهد؛از خون جوانان وطن لاله دمیدهای خدا لاله دمیده؛در قبیله من خاک‌‌‌سرد سوگوار پنهان لاله‌‌هاستکدام باد صدای مرا به تو خواهد رسانید؟کدام گوش صدای مرا ترانه خواهد کرد؟من دیده‌ام با چشمانِ خودم دیده‌امکه در مردمک‌های کوچک‌شده هم قبیله‌هایمجوانه‌های کوچکِ لاله روییدو در بیلبوردها شهر، پینوک سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:15

ساعت ۴ و‌۱۶ دقیقه نیمه شب است، نیمه‌ی اخر شب زمانی است که تاریکی در بلندترین قامتش قرار دارد. همه چیز در سیاهی فرو رفته است. روی نیمکت های سنگی میدان نقش جهان نشسته‌ام، هیچ کس بطور مطلق اینجا نیست سکوت محظ همه جا را احاطه کرده است راستی محظ را با کدام ز می‌نویسند؟ دانستنش چه اهمیتی دارد اکنون؟چند ماهی است که برای سوال های زندگیم همین جواب را دارم، جوابی که راه را برای سوال‌های بعدی می‌بندد. دو ساعتی است که از خانه یواشکی و بدون تولید کوچکترین صدایی خارج شده‌ام. دیوارهای اتاق داشت هر لحظه به همدیگر نزدیک می‌شد و من خفه می‌شدم، درست همان‌طور که آن روز توی اسانسور منطقه ازاد انزلی، داشتم خفه می‌شدم. ۵ نفر بودیم طبقه دوم را که زدیم در بسته شد و چراغ‌ها خاموش شدند. نفسم در سینه پیچید چراغ قوه گوشی‌ها را روشن کردند، حس می‌کردم که رنگ صورتم دارد شبیه گچ های ساختمانی می‌شود اولین نفر مهشید وضعیتم را دید و گفت :« دیوانه‌ی خدا را بببینید الان باز میشه» بچه ها زدن زیر خنده. من لال شده بودم و برای نفس کشیدم تلاش می‌کردم. بچه ها با شوخی خواستند فضا را عوض کنند ولی نفسم به شماره افتاده بود و مسیر جریان قطرات سرد را که از بالای سینه‌هایم نشات گرفته بود و به روی شکمم میریخت را حس می‌کردم. انگار راه تنفسم را بادکنکی سیاه گرفته باشد. سید بلند می‌گفت« هوا هست جایی نرفتیم که فقط در بسته شده خفه نمیشی» ولی من خفگی را با تمام شریان‌هایم حس می‌کردم. آن روز تکنسین امد و در را باز کرد، ولی از آن روز به بعد تمام آسانسورهای دنیا خفه ام می‌کند و از پله ها بالا و پایین می‌روم. امشب در اتاقم هم همان حس را داشتم باید می‌رفتم و برایم مهم نبود درباره‌ام چه فکر می‌کنند راه نجات من از مردن، رفتن بود. هوا سرد سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:15

ساعت یک و بیست دقیقه نیمه شب است، توی تخت دراز کشیده‌ام و در تاریکی به رقص فوق العاده عودِ برندِ شیخ الشیوخ، خیره شده‌ام. رئال بازی باخته را در وقت‌های اضافی برد. کل ساختمان خوشحالند و صداهای خوشحالی‌شان چند دقیقه پیش آپارتمان را بر داشته بود. کاش زندگی یکبار هم که شده فرصت کامبک به ما می‌داد شاید ما هم صدای خنده هایمان دنیا را پر می‌کرد.در سرم، ماه‌هاست صدای جیغ زدن می‌آید. اوایل که این صداها شروع شده بود، حس می‌کردم که انگار دارند چاقو‌‌ی نارنجی رنده‌ای را روی سینی مسی می‌کشند و گوشت‌های دلم ریش می‌شد. ولی آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند و دیگر دلش ریش نمی‌شود نمی‌دانم شاید هم دیگر دلی نمانده باشد. تلگرام را می‌بندم و گوشی را طبق روال هر شب به دستان ترمیم کننده سیم شارژر می‌سپارم. چشمانم را که می‌بندم، رنج‌های کوچک و بزرگ‌ام همگی با هم جیغ بنفش می‌کشند، انگار تمام چاقو‌های نارنجی رنده‌ای دنیا به تمام سینی‌های‌ مسی کشیده می‌شوند. ناخوداگاه شکمم را می‌گیرم، بعد یادم می‌آید به ریش ریش شدن هم عادت کرده‌ام، دردم نمی‌آید.دست‌هایم مستاصل مانده‌اند، حس آتشنشان‌هایی را دارند که برای نجات کسی که روزهاست زیر آوار مرده است، به آب و آتش زده‌اند.صدای جیغ‌ها هر لحظه بیشتر می‌شوند، گوش هایم را می‌گیرم و با لب‌های بسته، داد می‌زنم:« رنج مگر برای رشد نبود؟ چرا رنج هست ولی رشد نیست؟ رشد‌ام دهید یا دست از سرم بر‌دارید»صدای خنده‌های جنون آمیزِ رنج ها، از دستانم می‌گذرد و وارد راهرو حلزونی گوش‌هایم می‌شوند. انگار دارند مسخره ام می‌کنند یکی از آن ته با لب هایی کشیده شده آرام می‌گوید:« گریه می‌کنی؟ گریه کن بی تربیت و لگدی سخت به پهلویم حواله می‌کند». دود عود به سفیدترین حالتش رسیده است، رئال برد سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:15

سنگم سنگی سیاه آذرخشی که از تنهایی سیاهچاله‌ای دور از مدار به تنهایی ژرف‌تری هبوط کرده است من تنهایی عظیمِ در انتظار تنیده‌ام سنگم سنگی سیاه جا مانده از عصر نخست با ته مانده آخرین نعره‌‌های کرگدن‌های وحشت زده‌ای که به تاریخ بدل می‌شدند من سکون پایان عصرم در مضامین بی ته کتاب‌ها سنگم سنگی سیاه وسط دیواره‌های اقیانوس وقتی زمین دریا بود و سکوتِ زمان ترجمانِ درهم پیچیده‌ی دردهای به انتظار نشسته بود برای لحظه گرانشی عظیم من پتانسیل در خود فشرده‌ام معلق میان سیب ترش...
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 47 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 16:34

گاهی انسان در زندگی چیزی برای از دست دادن ندارد، یا بهتر بگویم انگار هرچه داشته و نداشته است را از دست داده است و دیگر خیالش جمع است که، اتفاقی قرار نیست بیفتد که آشفته‌اش کند، پس بیخیال همه چیز می‌شود؛ پیژامه خشتک پاره‌اش را می‌پوشد موهایش را بدون شانه کردن دورش می‌ریزد، توی لیوانی که شیر خورده بود، چایی داغ می‌ریزد. قندها را از توی کابینت مشت کرده و روی میز پخش و پلا می‌کند و حتی پابرهنه، روی سنگ توالت می‌نشیند و با شلنگ آب مورچه‌ها را به سمت نیستی سوق می‌هد. یک نوع بی تفاوتی کثافت، انگار با خودش هم طرح دشمنی می‌ریزد، با این‌که می‌داند در حال فروپاشی است ولی مصمم‌تر بیخ گلویش را فشار میدهد و می‌داند هیچ راه علاجی نیست. هیچ راهی نیست که راه باشد و نرفته باشد، حتی سنگلاخی‌ترین راه‌ها، ولی بن بست، تنها مقصدیست که به آن میرسد، انگار خدا گِلَش را برای ماراتن های سنگین بهم فشرده است و در لحظه اخر تلفنش زنگ خورده است و آن اکسیر توان و معجزه را فراموش کرده است قاطی گِلِ خیس کند، و فقط باید بدود، به زمین بخورد، تکه و پاره بشود، برای هیچ مطلق. حتی مسیر مسابقه هم برایش کویر برهوت تعبیه شده، که لذت بردن از مسیر نه مقصد هم، کنسل باشد.روزهایی که از خواب بلند می‌شود قبل از اینکه پلک پایینش از بالایی جدا شود، فقط می‌گوید؛ چه کار کنم؟ این قضیه را چطور هندل کنم؟ چطور تکه‌های نامنسجم زندگی‌ام را به‌ هم بدوزم؟ با کدام نخ؟ با کدام سوزن ؟ نمی‌شود، نمی‌توانم؛ و بعد مشت‌های در هم‌ فشرده‌اش را باز می‌کند و با استیصال، اشک‌های صورتش را با پشت دست‌هایش به انحنای پایین گوش‌اش می‌کشد و از تخت‌خواب دل می‌کَند. روبروی آینه می‌ایستد، درِ کمد را باز می‌کند و نگاه می‌کند کدام نقاب به صورتش می‌آید.نقابِ خوشح سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 67 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 16:34

زنی درون آشپزخانه‌ام با ملاقه‌ای چوبیو انبوه سبزی‌های پاک نکرده‌ی روی میزبا دست‌هایی که زبان دستکش‌ها را نمی‌فهمدو‌ پوسته‌های نازک دستش راکنار پیازهای بنفش پوست می‌کندزنی درون آشپزخانه‌امکه دلتنگی‌ها را چون معجونی جادوییهر روز توی خورشت‌ها می‌ریزدو زیرش را کم می‌کند تا آرام آرام جا بیفتدچون انگور له شده در بشکه شرابزنی درون اتاق خوابم با ربدوشامبری قرمزکنار چین های کوچک حریربا میز توالتی مملو از عطرهای رنگی جذابو لبی رنگ‌ شده با ماتیکِ قرمزِ وحشیزنی درون اتاق خوابم که دلتنگی‌ها راوسط بوسه‌های حال به‌هم زن فرانسوی غرق می‌کند و ناشیانه آه های ممتد لذت رابا‌قطره‌های کوچکِ اشک تاخت می‌زندچون معامله گری که تاخت زدکیک‌های معصومِ تولد را با سال های اندک عمرزنی پشت میزم درون شرکتی بزرگکه لیست حقوق کارمندها را تایپ می‌کندو حساب می‌کند این صفرهای حقیرعلاج کدام درد بی درمان استزنی پشت میزم با دست های مضطربِ لرزانکه دلتنگی‌ها را روی صفحه کیبورد می‌ریزدتا هیچ ردی از کلمات و اعداددگمه‌های خسته را زخمی نکندکه‌ زخم‌های خوبِ شده ماندگاربا یک نگاه ساده شورش می‌کنندزنی در راهروهای روشنِ زایشگاهمبا نوزادی در بطنو‌ ترسِ وهم آلودِ یک اتفاق عحیببا سینه هایی متورم شدهاز رگ های شیریِ منتظرزنی در اتاق زایمانمکه دلتنگی‌ها را با جیغ آخربا صدای گریه‌ی کودکیمعاوضه می‌کندکه تولد هر کودک دلیل نامحکمیبرای نفس کشیدن استزنی در اتاق کوچک آسایشگاهمبا موهای کوتاهِ سفیدکه روی پنجره‌ی کوچکِ میله‌ای انتظار را می‌کِشدزنی روی صندلی چرخ دارمکه دلتنگی‌ها را لای چروک‌های گونه‌‌اش درست زیرِ آب‌های مرواریدی چشمش پنهان می‌کند تا جلگه های خیسبذرهای کهنه را بارور کنندزنی درون تابوت چوبی‌امبا دست هایی شبیه پروانهبا چشمانی باز سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 67 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1402 ساعت: 13:59

این‌قدر به کاشی های حموم دقت کردم که چشم هامو که می‌بندم، پشت پلکم فقط طیف صورتی و بنفش میاد.چند وقته این‌جام؟ نمی‌دونم! فقط خواب دیدم یه روز همینطور که نشسته بودم رو مبل طوسیه، یهو افتادم زمین، نفس نمی‌تونستم بکشم هی بالا پایین می‌شدم هی می‌گفتم: آب آب، داشتم خفه می‌شدم، اولش یه لیوان آب آوردند لب هامو تا جایی که جا داشت، فرو کردم تو لیوان تا تونستم یه نفس بکشم، بعد کاسه آوردند تا سرمو بزارم توش، ولی بدنم تکون های مدور می‌خورد. می‌خواستم حرف بزنم، می‌خواستم بگم؛ ترسیدم ولی توی آب صدا تبدیل به حباب می‌شد، بیرون آبم نفس نمی‌تونستم بکشم. داشتم تغییر شکل می‌دادم پاهام شکل دم شده بود و چسبیده بود بهم، دست هام باله شده بودند . یادمه کوچیک که بودم دلم می‌خواست پری بشم ولی الان چیزی که داشتم بهش تبدیل می‌شدم اصلا شکل آرزوهام نبود. بدنم نارنجی شده بود با دوتا نقطه سفید روی جایی که قبلا گردنم بود، و‌ الان نمیدونم دقیقا اسمش چیه! همیشه بهت می‌گفتم: گردنمو بوس نکن سیاه میشه، دیدی حالا؟ سیاه نشد ولی جاش موند! ولی کی به فکرش میرسه لکه سفید روی فلس ماهی جای بوسه باشه؟خواب هام ته این علامت سوال تمووم میشد بدون هیچ نقطه ای.من ماهی شده بودم، اولشم می‌ترسیدم ولی بعد یادم نمی‌اومد می‌ترسم .تو همون کاسه دست و پا می‌زدم. جام تنگ بود، یاد یه عکس افتادم،همون که یه ماهی تو ظرف استوانه ای بود،کُلِش تو آب بود، زیرش نوشته بود زنده است ولی زندگی می‌کنه؟!با خودم میگم: چقدر شبیه منه!از یه‌‌ ماه پیش درپوش حموم خونه را با پلاستیک بستند و حمومُ آب کردند و منو انداختند توش،فکر کنم دلشون سوخته برام، جام بزرگ شده می‌تونم دور بزنم بچرخم باله هامو گاهی دراز‌ کنم تا قولنجشون بشکنه.راستی من چرا ماهی شدم؟ توی آب که سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 59 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1402 ساعت: 13:59

جنین کوچکی هستم درون‌ کیسه خونیبه پایم بسته زنجیری به دنیای اساطیرینه می‌دانم غمِ نان را نه دلتنگی زندان رافقط گاهی به آرامی شنیدم‌ درد انسان رانمی‌دانم سرشتم چیس غمِ بالانوشتم چیسچرا هستم؟کجا هستم؟میان تار و پودم چیسنه می‌دانم خدا هست و نه از ادیان خبر دارمنه از جنگ لب و دندان هزاران قصه ها دارملگدها میزنم هر دم مبلغ های دینم را کجا باید کنم پیدا کتاب اخرینم راگهی گویم که باید بود سفر پخته کند خامیگهی گویم که مردن هم ندارد هیچ ابهامیجنین کوچکی هستم درون کیسه خونیبه پایم بسته زنجیری شبیه دارِ اعدامینمی‌خواهم بدانم غصه‌ی کم‌رنگی نان رانمی‌خواهم بدانم قصه‌ی کمبود انسان رانمی‌خواهم دچار وحشت آیین و دین باشمنمی‌خواهم که زندانی و در بند اوین باشمنمی‌خواهم که با خون اول و آخر یکی باشممیان رفتن و ماندن دلم می‌خواهد انگاریفقط سقط جنین باشمجنین کوچکی هستم کبود و مرده و تنهابه گاه یک اذان صبح به دارم یکه و تنها#رها سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 115 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 21:51

اینها که می‌خوانید واگویه های یک ذهن گم و گیج است . به راستی برای کسی مهم است که در این لحظه به چه چیز فکر میکنم و چه چیز توی نرون های مغزم خودش را به این‌ور و ان ور می‌کوبد؟ و از ان مهمتر برایم مهم است که کسی بداند یا نداند با چه فکرهای ترسناکی دارم دست و پنجه نرم می‌کنم؟ جوابش هر دو سوال قاطعانه نه است، پس همین ابتدای نوشته ،نوشته به پایان میرسد زیرا که هیچ در ابتدا و انتهایش یک هیچ نامتغیر خواهد ماند. تاثیر این کلمات برای تسکین راوی است و راوی هیچگونه ارزش قانونی و غیر قانونی حتی شرعی و غیر شرعی را برایش قائل نیست.این روزها به این فکر می‌کنم که چقدر تمام دنیایی که برای خودم‌ ساخته ام فیک و مصنوعی است،شاید بگویید فیک و مصنوعی دوتایش یک معنا می‌دهند ولی خواهم گفت فیک یک مفهومِ دروغینِ چندش هم درونش دارد چیزی که کلمه مصنوعی فاقد ان است، وقتی می‌گویم دنیا منظورم دنیای مجازی نیست، بلکه خود خود دنیای واقغیست که پیرامونم را احاطه کرده است.خانه خانه من نیست هیچ جایش متعلق به من نیست، هیچ جایش حس اینکه خانه من است ندارد، ولی هر روز تمیزش می‌کنم گل‌هایش را اب می‌دهم اجاق گازش را روشن می‌کنم حتی برای میزهایش رومیزی می.دوزم . خانواده و دوست ، شاید گفتن این حرف ها خیلی غیر اجتماعی به نظر برسد ولی خانواده و دوستانی که دارم هم مصنوعی است تمام مراودات تمام خنده ها تمام کلماتی که رد و بدل می‌شود برای همزیستی و ارضا غریزه های بقا و تسلسل است، حتی کلماتی که معنای عاشقانه ها را بر دوش می‌کشند فاقد هر گونه حس والای انسانی است و چون تف کردن اضافه اب دهان فقط به قصد خارج کردن ادا می‌شود .گفتن واژه دوستت دارم وقتی نداری چقد مشمئز کننده است .ان منِ واقعی یک منِ افسرده است که خموده در دهلیزهای ذهن سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 247 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 21:51

لیوان را هم می‌زنم، رنگ‌های صورتی و‌سفید در هم می‌آمیزند، کرگدن روی میز نگاهم می‌کند، می‌خندم.حوله را از تنم در می‌آورم و توی تراس می‌روم. برف آرام آرام می‌آید، سرم را بالا می‌گیرم دانه های برف صورت خیسم را خراش می‌دهند، لیوان را روی سنگِ لبه‌ی تراس قرار می‌دهم و ناخوداگاه صورتم را لمس می‌کنم، پوستم بین انگشت سبابه و شصتم کش می‌آید، دستم را عقب که می‌کشم تمام صورتم روی سرامیک های قهوه ای تراس می‌ریزد. سردم می‌شود، هیچ لباسی بر تن ندارم، روی برف‌ها می‌خوابم ،فرو می‌روم، چشمانم را می‌بندم، انگار قرن هاست توی برف مدفون شده‌ام. من سفیدترم یا برف؟ کداممان قرار است در هم حل شویم؟لیوان را به آرامی هم می‌زنم ذرات صورتی و سفید درهم شناورند. در ذهنم صدای پا می‌آید، منتظر کسی هستم؟ نه !شاید کسی منتظر من است. در خانه را نیمه باز می‌کنم، کسی خانه نیست سکوت همه جا را پر کرده است. روی میز پذیرایی را خاک گرفته است با دستانی که می‌لرزد رویش طبق عادت کودکی قلب کوچکی می‌کشم میز پر از قطره‌های خون می‌شود.سوز سردی از لای در نیمه باز می‌آید، توی سرم صدای پا کوفتن صدها گوزن شمالی می‌پیچد،گاری کوچکی با چرخ ‌های زوار دررفته پشت در اتاق منتظرم است، انگشتانم را زیر دندان‌هایم فشار می‌دهم آماده‌ام؟ حس می‌کنم تنم سنگین شده است، کرگدن روی میز با ترحم نگاهم می‌کند،نمی‌خندم. پوستش را چقدر دوست ندارم! کیسه حمام را با تمام توانم روی دست‌هایم می‌کشم، پوستم لوله لوله می‌شود و می‌ریزد،می‌نشینم کف زمین و پوست‌های رنده شده‌ام را جارو می‌کنم، من کجا کرگدن شدن کجا!سرد است خیلی سرد ،دلم به حال گوزن های منتظرِ پشت در می‌سوزد، دلم رفتن می‌خواهد، خوابیدن و دیگر بیدار نشدن. حس می‌کنم هزاران مورچه کارگر خسته شبانه روز در سیب ترش...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب ترش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esibkall3c بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 21:51